رمان «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!» نوشتهی محمدرضا مرزوقی پس از سالها بالاخره توانست مجوزِ چاپ بگیرد.
در ادامه بخشی از رمان «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!» را میخوانید:
«برای لحظهای مبهوت و حیران فقط نگاه میکند. سری بریده با زلفی موّاج و بور. بر سینههایی کوچک و ظریف که جوانی و طراوت هنوز در آن موج میزند و انگار دارد آخرین نفسهایش را با زندگی قسمت میکند. سینهای که هنوز میتپد و خونی که همچنان میجهد. چیزی را که دیده هنوز باور نکرده.
فکر میکند در مجلس تعزیه است و این هم نعشی است ساختهی دست هنرمندی چیرهدست. اما هرچه فکر میکند یادش نمیآید تعزیهای دیده باشد که در آن زنی را سر بریده باشند.
جوانی برافروخته با دشداشهی سپید غرقِ خون و دشنهای در دست بر سر جنازه میآید و گیسوان سرِ بریده را در دست میگیرد و آن را تا بالای سر میبرد. طوریکه همه ببینند. چیزهایی به عربی میگوید که آذر از آنها سر در نمیآورد.
زنی میانهسال از میان جمعیت خود را بیرون میکشد و عبای خاکآلود رنگ و رو رفتهای را که گوشهی میدان افتاده بر میدارد و روی جنازه میکشد. زیر لب به عربی نجوا میکند. سکههای پول توی هوا غلت میزنند و دور و بر تن بیجان دخترک روی خاک فرود میآیند. چند سکه روی ماکسی براق آبیرنگ دخترک میافتد. در نور صبحگاهی درخشش طلاییشان نگاه آذر را بیاختیار میدزدد. یکی دو سکه به سینه و شانهی مرد رجزخوان و گونههای سر بریده میخورد. آذر بیاختیار میلرزد.
از سر آویخته از دست مرد، قطرهای خون بر دامن مانتوی روشن آذر مینشیند. ناباور دست میبرد و انگشتش را روی آن میکشد. دستش خیس و لزج میشود. انگشت را نزدیک چشمها میآورد و مبهوت و دقیق نگاه میکند.»
رمان «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!» را میتوانید از طریق سایت نشر روشنگران با 20 درصد تخفیف خریداری کنید.
درح خبر : 1396-09-09 20:37
بازدید : 5068