سهیلا قربانی : محمدرضا مرزوقی که در طول یک دهه گذشته، تعداد آثار منتشر شده اش با کتاب های ممنوع شده اش برابری میکند، می گوید: « متاسفانه هیچوقت توضیح قابل قبولی برای ممنوعیت کتاب هایم عنوان نشده. «پلان سوخته»، مجموعه داستان «کافی شاپ»، «خواستي بميري خبرم كن» و رمان های« از دست شدن»، «مصائب شهرزاد»، «نماي دور زن از نگاه نقش اول مرد»،و «در ساعت 5 صبح» عناوین کتاب هایی است که در طول ده سال گذشته از مجوز محروم ماندند اما رمان «از دست شدن» درحالی ممنوع شد که پیشتر مجوزش صادر شده بود! سال 82 این کتاب از طریق انتشارات «پردیس» مجوز گرفت اما بنابه دلایلی تصمیم گرفته شد تا از طریق نشر دیگری وارد بازار شود. به همین خاطر دوسال بعد آن را بدون هیچگونه تغییراتی با حمایت نشر «افرا» مجددا به ارشاد فرستادیم که این بار، لغو مجوز شد!» مرزوقی فارغ التحصیل رشته ادبیات نمایشی است وتاکنون نگارشِ رمان های منتشرشده ای همچون عاتکه، تل عاشقون، پسین شوم، بارداری بی هنگام آقای میم و بعدازظهر داغ را در کارنامه خود داشته است. حضورِ رسمی او در عرصه نویسندگی، با نگارشِ رمان «عاتکه» که توسط انتشارات روشنگران به چاپ رسیده، آغاز شد. با مرزوقی درباره نگارش اولین رمان خود تا طرحِ تازه ترین داستانش با عنوان «دلشوره های خیابان وحید» گفتگو کردیم.
**«عاتکه» بعنوان اولین رمان شما در دورانی به چاپ رسید که انتشارات روشنگران به دنبال کشف و پرورش استعدادهای تازه در زمینه نویسندگی بود. طریق آشناییِ شما بعنوان یک کار اولی با این انتشارات چگونه بود؟
من چند رمان نوشته شده داشتم که نوشتن بعضی از آنها را وقتی دبیرستان میرفتم شروع کرده بودم. «عاتکه» یکی از این رمانها بود. اگر داستان کوتاه بود به راحتی میشد در نشریات مختلف چاپ کرد اما امکان انتشار رمان همیشه محدودتر است. ازطرفی معمولا کار نویسندههای جوان و بی نام در کشور، آنقدر دستِ ناشران میماند تا در نهایت رد میشود. خیلی وقتها ناشر یا خواننده ی بنگاه نشر حتی حوصله ندارد لای نوشته را باز کند. خصوصا اگر ناشرِ معتبر و اسم و رسم داری هم باشد. خانم لاهیجی را از سال هفتاد و دو میشناختم؛ یک شناخت کاملا یکطرفه. گفتگوهای ایشان را در نشریات مختلف دنبال میکردم. اینکه همیشه علیه سانسور صحبت می کردند برایم جالب بود. اما از آن جالبتر، ناشر بودنش بود. آن روزها ناشرِ زن به شکل فعال نداشتیم. من کار نشر را بسیار شاق و مردانه تصور میکردم. البته بعدها متوجه شدم «شاق» هست اما کار شاق لزوما مردانه نیست. بهرحال یک روز در سال هفتاد و نه با دفتر روشنگران تماس گرفتم و خودِ خانم لاهیجی پاسخ دادند. گفتم رمانی دارم و میخواهم چاپش کنم. این کارم کاملا نومیدانه بود. فقط میخواستم شانسم را امتحان کنم. یا حداقل کارم را کسی بخواند. نشانی را گرفتم و به دفتر نشر آمدم. جالب بود که برخلاف همیشه با برخوردِ تازهای روبرو شدم. البته ناشر قول جدی نداد اما از فحوای حرفها متوجه شدم که کارِ اولِ یک نویسندهی دیگر را که مجموعه داستان بود چاپ کرده و حتی به تازگی رمانی از او چاپ کرده بودند. یعنی که به کار اولیها اهمیت میدادند. بعد از شش ماه که برای جواب گرفتن به پاتوق فرهنگی رفتم خانم لاهیجی اصلا مرا بهخاطر نیاورد. کتابم را خوانده بود و از من سراغ نویسنده را گرفت و پرسید"خودشون کجا هستن؟" گفتم نویسنده خودم هستم! بعدها در مقدمه کتاب نوشتند که به دلیل پرداختن رمان به سالهای شروع انقلاب و جنگ و خاطراتی که باید مربوط به نسلی دیگر باشند فکر نمیکرده نویسنده کتاب من باشم.
** با توجه به اینکه خودتان هم ساکن آبادان بودید، در خلق فضای سیاسی-اجتماعی «عاتکه» که در سالهای اول انقلاب سپری می شود، چقدر از بقایا و فضای آبادانِ بعد از جنگی که شاهدِ آن بودید استفاده کردید؟
فضای آبادان بعد از جنگ در این رمان بسیار به من کمک کرد. ما ایرانیها کلا نوستالوژیک هستیم اما وقتی در شهری مثل آبادان زندگی کنی، این حس قویتر هم میشود. هر چه دور و برمان میدیدیم از قبل مانده بود و با آن که گرد جنگ بر همه چیز نشسته بود اما هنوز بسیاری چیزها در نوع خودشان منحصر به فرد بودند. برای من البته دیوارهای آبادان مهم بود. شعارهای نوشته شده روی دیوارها که از قبلِ جنگ دست نخورده مانده بودند. با دقت مرور میکردم و برای خودم خیال میبافتم. از آن جالبتر کتابهای به اصطلاح جلد سفید بود. با انواع و اقسام گرایشها که در پسماندههای خانههایی که از جنگ، جان سالم به در برده بودند پیدا میکردیم. سیزده- چهارده سال بیشتر نداشتم و هنوز میتوانستم به قول آبادانیها تِیْسِه گردی کنم. منظورم همین پیدا کردن چیزهای به درد بخور از خرت و پرتهای به جا مانده از خانهها و از جمله خانهی خودمان است. کتابفروشی وجود نداشت اما تا بخواهی در این پسماندها کتاب بود. سینما رکس هنوز بود که متاسفانه بعدها اصلا نمیدانم به چه دلیل آن را کاملا از بین بردند. یادم است بسیاری از مسافران نوروزی به تماشای این سینما میآمدند و درباره آن بحث و گفتگو زیاد بود. فضای شهری و البته شرکت نفتی آبادان تقریبا دست نخورده مانده بود و بهطور کل باید بگویم آبادان یا خرمشهر به جز موزه جنگ به نوعی موزهای از سالهای اول انقلاب هم بودند. چون هنوز بکر و دست نخورده مانده بودند. شاید این همه در ساخت و ساز فضای سیاسی و اجتماعی که از سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه در رمان عاتکه آوردهام بی تاثیر نبوده است. البته ادبیات داستانی دهه هفتاد و خصوصا آثار گلشیری هم در خلق این فضا کمک کردند.
** علیرغم اینکه بعد از «عاتکه» در تکنیک به پختگی و در طرح داستان به انسجام بیشتر رسیدید اما چرا دیگر به سمت فضای سیاسی ترسیم شده در «عاتکه» نرفتید؟
عاتکه تنها رمان من نیست که به فضای سیاسی اول انقلاب میپردازد.داستانهای کوتاهی دارم که هیچوقت مجوز نشر نگرفتند. همه با همان فضا. یا مثلا رمان «باید حرفهای دیشبمو جدی میگرفتی» هرچند در زمان حال میگذرد اما دائم نقبهایی به فضای اول انقلاب و جنگ دارد. ما که از گذشته خود جدا نیستم. اما میخواهم بگویم من رمانهایی با محوریت مسائل اجتماعی سیاسی معاصرتر هم داشتم که همه ممنوع چاپ شدند. مثل «مصائب شهرزاد» که جریان عشق شهرزاد است در خلال حوادث هجده تیر هفتاد و هشت. البته پایهی رمان عاشقانه است اما در آن شرایط میگذرد. مسائل سیاسی و اجتماعی ما چنان در هم جوشیدهاند که جدا کردنشان گاهی غیر ممکن است. اینجاست که ممیزی روند طبیعی کارهای ما را به هم میریزد.
** به کتاب «باید حرفهای دیشبمو جدی می گرفتی» هم اصلاحی وارد شده که انتشارِ آن را به تعویق انداخته؟
هیچ اصلاحاتی هنوز مطرح نشده. کتاب را یک بار کامل ممنوع کردند. ناشر(خانم لاهیجی) اعتراض داده و همچنان در طول این دو سه سال، درحال پیگیری است. اما همچنان بی نتیجه. فقط انتظار و انتظار. این کتاب سالها پیش باید چاپ میشد نه حالا. هر وقت فکر میکنم میبینم چقدر ممیزی ما را از دنیا عقب میاندازد. حتا از جریان طبیعیای که کارمان باید طی کند هم وامیمانیم. چندی پیش فیلم سینمایی «الیور توییست» را میدیدم و فکر میکردم چقدر موضوعی مثل حقوق بشر یا حقوق کودکان در انگلیسِ آن دوره برای مردم بی اهمیت و ناشناخته بوده. با وجود این نویسندهای مثل «دیکنز» اجازه داشته درباره آن بنویسد و رفتارهای ناهنجار اجتماعی را که به زعمِ منِ مخاطب امروز ممکن است باور نکردنی باشد، نقد کند و در نهایت میبینیم که کودک آزاری یک ناهنجاری و عملی ناشایست در فرهنگ این مردم شده است. یعنی ادبیات به عنوان مصلح اجتماعی بر فکر مردم تاثیر گذاشته است. با این حال بعید می دانم ادبیاتی تحت سانسور و چنین دست و پا بسته بتواند به اصلاحاتی از این دست منجر شود.
**آیا دلیلِ ممنوعیتِ کتاب عنوان شده؟
هنوز هیچ دلیل خاصی ـ نه به من و نه به ناشرـ ارائه نشده است. آنها بگویند چرا مجوز نمیدهند تا ما دلیل و برهان بیاوریم چرا باید مجوز بدهند.
** احتمال می دهید که ممانعت از انتشار این رمان بدلیل پرداخت به موضوع دخترکشی باشد که در داستان روایت شده؟
خب این موضوع برگرفته از واقعیتی است که متاسفانه هنوز در برخی جوامع سنتی و عشیرهای خود با آن درگیر هستیم. حتی مسئولان مملکتی نیز بارها درباره آن تذکر دادهاند و نصیحت بر عدم انجام چنین عمل ناپسندی کردهاند. حالا اینکه چرا به چنین نوشتهای مجوز چاپ داده نمیشود موضوعی است که احتمالا به همان بحث سلیقه در وزارت ارشاد برمیگردد و اینکه هر بررس ظاهرا نگاه و نظر خودش را دارد و همین اِعمال سلیقه باعث چنین سردرگمیهایی شده است. اما من فکر میکنم مشکل اصلی دیالوگی است که برقرار نمیشود. همه چیز فرمایشی است و همین فرمایشی بودن مسائل، آنها را در هالهای از ابهام فرو برده است. از طرفی احساس ناخوش آیندی است که بعنوان نویسنده یک طرف گود تنها مانده باشی و بقیه بدون هیچ دلیل و برهان منطقی بخواهند فرمایشاتشان را اجرا کنی. حالا در این میان من به عنوان نویسنده، یا ناشر به عنوان کسی که از راه چاپ و انتشار کتاب میباید به حیات اقتصادی خود ادامه دهیم هم دچار معضلاتی میشویم که خود امری دیگر است. آنچه آزار دهنده است این بلاتکلیفی میان انجام شدن و نشدن کار است. ممنوع چاپ شدن کتاب یا به قول خودشان غیرمجاز شدنش برای چاپ، یکجور آزار دهنده است و اینکه اصلا کتاب مجوز خواهد گرفت یا اصلاحیه خواهد خورد هم جور دیگر. خلاصه در دایرهای از بلاتکلیفی گرفتاریم که وقتی هم حل شود احساس میکنی این همه دردسر و گرفتاری برای چه؟! تا وقتی موضوع ممیزی و مجوز کتاب به این شکل وجود داشته باشد، چنین اِعمال سلیقهها و تنگ نظریها نیز اجتناب ناپذیر است.
** داستان های شما عموما از زاویه دید و نظرگاه های متفاوتی روایت می شوند. اما ردپای مرگ در اشکال مختلفِ قتل، خودکشی، زن کُشی و... در تمامی آثار شما (بجز بارداری بی هنگام آقای میم) دیده میشود. این مسئله از توجه شما به موضوع مرگ نشات می گیرد یا یک جریان غیرارادی است که زمانِ نوشتنِ داستان به آن می رسید؟
معمولا انتخاب زاویه دید را خودِ داستان از تو طلب میکند. حتی زبان داستان و اینکه حال یا گذشته باشد انتخابی است که از ابتدا در فکر و بافت داستان تعریف شده است. مهم این است که شما به عنوان نویسنده تشخیص بدهید با کدام زاویه و نگاه میتوانی حرفت را بهتر بازگو کنی. اما اشاره به موضوع مرگ برای خودم هم جالب است. بعد از نوشتن لااقل ده رمان متوجه شدم که چقدر مرگ(آنهم از نوعِ خودکشی یا قتل) در داستانهای من تکرار شده است. از ابتدا تصمیم داشتم داستانهایی درباره عشق بنویسم. یا درباره روابط آدمها در اشکال و کیفیتهای گوناگون و گاه بدیع. حضور مرگ ناخودآگاه بود. آن هم مرگهایی که همه به شکل مثلا خودکشی یا خودسوزی دردناکِ «نجف» در داستان «پسین شوم» است یا قتلِ عاشقانه از نوع رمان «تُل عاشقون» و البته دخترکشی در رمان هنوز مجوز نگرفتهی «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!» و یا زن کشی و دختر کشی در رمان دیگرم «خاکستر داغ». نمیدانم، شاید در گوشهای از ذهنم مرگ لانه کرده است. عجیب هم نیست. نسل من با فکرِ مرگ، زیاد دست به گریبان بوده است. حتی گاه تمام هم و غمش مرگ بوده است. آن هم نه مرگ طبیعی.
** می توان گفت تجربه مرگ در اَشکال مختلف به نوعی دغدغه اصلیِ ذهنِ شما بعنوان یک داستان نویس بوده...
بله. جالب است که بگویم با نوشتن هر کدام از این داستانها از فکر آن نوع مرگ کمی خلاص میشدم. در واقع یکجور تشفی خاطر پیدا میکردم. شوربختانه باید بگویم که غالب این قتلها و خودکشیها از واقعیت نشات گرفته و حتی یکی از آنها تخیلی نیست. باقی مسائل ممکن است داستان پردازی باشد اما مرگ، خودِ واقعیت است.
** به داستان «تل عاشقون» و وقوعِ قتلِ عاشقانه در آن اشاره کردید. داستانی که نتیجه حکمِ نهاییِ دادگاهِ «سودابه»؛ شخصیتی که مرتکب قتل شده، نامعلوم می ماند. با توجه به اینکه داستان اصلی این رمان بوسیله قتلی که سودابه مرتکب شده به جریان می افتد، چرا به نتیجه نهایی دادگاه و شرحِ چگونگی اتفاق از زبانِ خود «سودابه» اشاره ای نشد؟
چراییِ قتل را در دیالوگهای بین «مریم» با شخصیتهای دیگر داستان آوردهام. خصوصا دیالوگی که بین «مریم» و خواهر «سودابه» در همان اتاق پنجدری رد و بدل میشود. مردی که عاشق «سودابه» بوده او را ترک کرده. «سودابه» بین عشق و جنون مرد را کشته است. بعد هم خودش موضوع را به پلیس گفته است. این اتفاق سال هفتاد و یک در بوشهر افتاد. طبیعتا من یک موضوع کلی را گرفتم و بر اساس آن داستان خود را طرح ریختم. تازه وقتی نوشته شد از فکرش خلاص شدم. اما پایانِ باز این رمان لزوما به معنی نافرجامی نیست. سودابه مرتکب قتل عمد شده. دلیل قتل همان عشقی بوده که بعدها کنار گذاشته شده.
** پایانِ باز در بخشی از قصه که قتل در آن اتفاق افتاده بیشتر از اینکه مخاطب را در جایگاه قضاوت قرار دهد، بی جواب گذاشتنِ کنجکاوی خواننده ای بود که از ابتدای داستان قدم به قدم همراه با راویِ اصلی (مریم) پیش می رود و به دنبال رای نهاییِ دادگاه است...
اینکه سرگذشت «سودابه» چه میشود و رای نهایی دادگاه چیست از همان ابتدا دغدغهی من نبود. گو اینکه اگر «سودابه» در داستان من اعدام میشد اصلا شاید چاپش نمیکردم. فکر کنم به عنوان نویسنده یک اثر آنقدر حق داشته باشم که برای شخصیتهایم فرجامی خلق کنم یا این فرجام را به قضاوت مخاطب واگذارم. البته این رمان قرار بود پارت دوم و سومی هم داشته باشد. سه گانهای درباره عشق و خیانت. یا به چالش کشیدن این دو روی سکه. و اینکه آیا آنچه ما خیانت مینامیم نمیتواند گاهی خودِ عشق باشد. در «تل عاشقون» رویکرد ماجرا از نگاه و زاویه زن داستان بود. یعنی راوی دانای کل معطوف به «مریم» بود. گذشت در برابرعشق هم از طرف «مریم» صورت میگرفت. در پارت دوم که «پلان سوخته» نام داشت همین موضوع را از زاویه نگاه مرد داستان به چالش کشیده بودم. البته اشاراتی به داستان قبلی هم شده بود. اما گویا درباره گذشتِ مرد در مقابل عشق هنوز اما و اگرهای بسیاری وجود دارد. چرا که کتاب را که قرار بود نشر چشمه چاپ کند، وزارت ارشاد ممنوع چاپ کرد و هرچه دلیل خواستیم و اعتراض زدیم هیچ نتیجهای حاصل نشد.
** اگر قرار باشد پارت سوم این سه گانه را بنویسید، آیا فرجامی برای «سودابه» درنظر می گیرید؟
اگر چاپ سهگانه روند خود را طی کند، شاید در پارت سوم به سرگذشت «سودابه» در پارت اول و نتیجه دادگاه قتل هم اشاره کنم. ولی بعید میدانم فرجامِ «سودابه» قصاص باشد. یعنی من نمیخواهم.
** درباره رسیدن به طرحِ آخرین داستانتان «دلشوره های خیابان وحید» بگویید.
همیشه درباره کسانی که به علت جنگ مجبور به ترک شهر خود شدند قضاوتهای مختلف میشد. من چهار- پنج ساله بودم که جنگ شد و با اینکه معنی قضاوت را هنوز نمیفهمیدم اما تیزی و غیرمنصفانه بودن این قضاوتها را به خوبی احساس میکردم. قضاوتهایی که گاه تحقیرآمیز و آزاردهنده بود. شاید یک علتش جوگیر شدن در فضای خاص آن سالها بود. اتهام ترسو بودن از جمله نتایج این قضاوتها بود. اما واقعیت این است که آنچه ما بعدها به عنوان جنگ در شهرهای دیگر دیدیم در مقابل حوادثی که در شهرهای ما، آن هم از روز سی و یک شهریور پنجاه و نه اتفاق افتاد تقریبا هیچ بود. شاید هم یک دلیل این نوع نگاه، خبررسانی نادرستی بود که درباره وضعیت آن روزهای شهرهای جنگی اتفاق افتاده بود. بهطوری که برای بعضی قابل پذیرش نبود که چرا مردم این شهرها، خانه و زندگی خود را ترک کرده و به قول برخی فرار کردهاند. من سعی کردم به کمک خاطرات تصویری خودم از جنگ و خاطراتی که بزرگترها بعدها برایم تعریف کرده و نادانستههای مرا کامل کرده بودند تصویری از حال و هوای آبادان در آن روزها بدهم. به همین دلیل یک کودک را انتخاب کردم. چون خودم کودکانه آن روزهای جنگ را تجربه کرده بودم. من سعی کردم نشان بدهم که چطور مردم در عرض چند هفته به وضعیتی رسیدند که حتی از کمترین امکانات زندگی بی بهره بودند. با وجود این بعد از ترک دیار باید شماتت هم میشدند و این دردناک بود. شاید اگر شماتت کنندگان خودشان را به جای آن مردم که به اصطلاح جنگزده نامیده میشدند میگذاشتند اوضاع شکل دیگری به خود میگرفت. فکر میکنم اینها همه از عدم اطلاع رسانی صحیح ناشی میشد. با نوشتن این رمان سعی کردم بعد از سی و دو سال به عنوان کودکِ آن روزها از جنگ ِخودم بنویسم. یادمان نرود هر کس جنگ خودش را تجربه میکند. البته مسائل بعد از مهاجرت در این رمان نیامده اما شاید روزی در رمان دیگری به آن پرداختم.
**با توجه به گرایشی که به فضاهای بومی در داستان هایتان دارید، آیا پرداختِ شخصیت ها و اتفاقات قصه ها هم ملهم از واقعیات است؟
بسیاری. منتها شاید مثل خیلی از داستان نویسان دیگر من هم از (به قول قدما) صنعت کولاژ استفاده میکنم. به هم چسباندن چند حادثه واقعی یا چند خصلت از چند شخصیت واقعی که میشناسم و البته رسیدن به یک حادثه یا شخصیت تازه در راستای رسیدن به هدف نهایی داستان. متاسفانه هنوز هم برای بسیاری مخاطبان و حتا منتقدین، بومی نویسی یکجور دور بودن از فضای شهری تلقی میشود. در حالیکه ما جز کلانشهر تهران شهرهای دیگری هم داریم که اتفاقا شهر هستند و تمام دغدغههای زندگی شهری را دارند اما زیست بوم ویژهی خود را دارند. مثلا اگر از بوشهر مینویسم حتما باید رگههایی جادویی داشته باشد در حالیکه بوشهری که من شناختم همیشه یک شهر بوده با امکانات معمول بسیاری از شهرهای ایران. گو اینکه به دلیل رشد صنعتی در این سالها تغییرات شگرفی کرده است. اما هنوز هم برای من لبریز از قصه است.